نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي
مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
در اين مقاله، ترکيبي از عقايد آشکار و تلويحي نظريه هاي فمينيستي گوناگون را به منظور تدوين يک گزارش درباره ي اصول بنيادي نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي ارائه مي دهيم. پنج ويژگي متمايز در نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي قابل تشخيص است: جامعه شناسي معرفتي آن، الگوي آن درباره ي جامعه، الگوبندي اش درباره ي کنش متقابل اجتماعي، تمرکزش بر سطح ذهني تجربه ي اجتماعي و تلفيق اين سطوح زندگي اجتماعي. ما در اين ترکيب ها از گزارش هاي کلاسيک نظريه پردازان رشته هاي گوناگون از جمله جامعه شناسي سود برده ايم؛ تأثيرگذارترين اين گزارش ها عبارتند از: بنجامين، 1988؛ بوردو، 1993؛ چادورو، 1978؛ پي. کالينز، 1990، 1998؛ جيليگان، 1982؛ هايلبرون، 1988؛ هنه سي و اينگراهام، 1997؛ لورد، 1984؛ مک کينان، 1989؛ ريچ، 1976، 1980؛ دي. اسميت، 1989، a1990، b1990، a1999، b1999؛ وست و فنسترميکرف 1993؛ ويليامز، 1991، 1995.
گونه اي از جامعه شناسي معرفت فمينيستي
جامعه شناسي معرفت فمينيستي هر چيزي را که مردم برچسب « دانش در باب جهان » برآن مي زنند داراي چهار ويژگي مي انگارد: (1) اين دانش همواره از نظرگاه کنشگران مستقر در گروه هايي خلق مي شود که در ساختار اجتماعي جايگاه هاي متفاوتي را اشغال مي کنند؛ (2) بنابراين همواره جانبدارانه و مغرضانه است و نه جامع(1) و عيني؛ (3) در گروه هاي مختلف توليد مي شود و ميان گروه هاي مختلف و تا حدي ميان کنشگران در داخل گروه ها متفاوت است؛ و (4) همواره از روابط قدرت تأثير مي پذيرد؛ خواه اين روابط از نظرگاه گروه هاي مسلط قالب بندي شده باشد و خواه از نظرگاه گروه هاي زيردست. اين گونه فهم دانش « معرفت شناسي نظرگاه فمينيستي »(2) ناميده شده است ( هاردينگ، 1986 ). نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي کار خود را با جامعه شناسي معرفت آغاز مي کند؛ زيرا فمينيست ها مي کوشند تا جهان را از نظرگاه زنان توصيف، تحليل و دگرگون کنند؛ و از آنجا که نظريه پردازان جامعه شناختي فمينيستي از موضع زيردستانه ي زنان صحبت مي کنند، بر اين تصور هستند که توليد دانش بخشي از نظام قدرت حاکم بر تمامي توليد در جامعه است. نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي بر آن است تا توازن قدرت را در گفتمان جامعه شناختي و در نظريه ي اجتماعي تغيير دهد؛ نظريه ي فمينيستي قصد دارد اين کار را از طريق تثبيت نظرگاه زنان به عنوان يکي از نظرگاه هايي که دانش اجتماعي از منظر آنها ساخته مي شود، انجام دهد.نظريه پردازان جامعه شناختي فمينيست در تلاش براي انجام جامعه شناسي از نظرگاه زنان مي خواهند بدانند چه چيزي نظرگاه معين زنان را به وجود مي آورد. يک نظرگاه محصول نوعي تجمع اجتماعي(3) است که افراد حاضر در آن به واسطه ي برخورداري از تاريخ کافي و شرايط مشابه، دانش مشترکي را درباره ي روابط اجتماعي توليد مي کنند. فمينيست ها کار خود را در اين زمينه از جايي آغاز مي کنند که مارکس رها کرده بود و بر اين اساس سه تجمع مهم مالکان، کارگران و زنان را تشخيص مي دهند که روابط خاص شان با فرآيند توليد و بازتوليد اجتماعي آنها را به صورت گروه هاي نظرگاهي در مي آورد. نظام پدرسالاري در طول تاريخ، وظايف باز توليد اجتماعي ( بچه زايي، بچه پروري، خانه داري، پخت و پز، تيمارداري، خدمات عاطفي و جنسي ) را بر دوش زنان گذاشته است؛ با اين حال، هرگونه همبستگي زنان به عنوان يک « طبقه » در توليد پدرسالارانه توسط صورت بندي هاي طبقاتي ديگر، از جمله طبقه ي اقتصادي و طبقه ي نژادي درهم شکسته مي شود. گرچه رابطه ي همگاني و تاريخي زنان با بازتوليد اجتماعي در شرايط زيردستانه، مبناي ادعاي فمينيستي درخصوص « نظرگاه زنان » در عملکردهاي روزمره ي قدرت اجتماعي به شمار مي آيد، اما تلاقي نابرابري جنسيتي با نابرابري هاي نژادي، طبقاتي، جغرافيايي- اجتماعي و نابرابري هاي مبتني بر سن و مسائل جنسي، نظام پيچيده اي از گروه هاي نظرگاهي را به وجود مي آورد که به لحاظ قدرت و اختيارات در موقعيت هاي نابرابري قرار گرفته اند؛ اين گروه هاي نظرگاهي از طريق چيدمان هاي همواره متغير ائتلاف و مخالفت با يکديگر ارتباط پيدا مي کنند. اين تلاقي ها بخش جدايي ناپذيري از توصيف و تحليل فمينيستي درباره ي نظرگاه زنان است.
اين گونه فهم دانش به عنوان محصول گروه هاي نظرگاهي متفاوت، نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي را با اين مسئله مواجه مي سازد که چگونه بايد نوعي توضيح(4) جامعه شناختي فمينيستي توليد کرد که هم براي جامعه شناسان قابل قبول باشد و هم براي طرح رهايي بخش فمينيسم سودمند افتد. دست کم چهار راهبرد براي اين منظور به کار گرفته شده است. يکي از اين راهبردها بر اعتبار « توضيح هاي تارگستر »(5) تأکيد مي کند، يعني توضيح هايي که براساس گزارش دانش هاي تمام کنشگران يا گروه هاي نظرگاهي درباره ي تجربه و توصيف موقعيت ها، از جمله پويش هاي قدرت ساخته شده اند؛ و در همين موقعيت ها هستند که کنشگران يا گروه ها به آفرينش اين نسخه ها و توضيح ها نائل مي آيند ( هاراوي، 1988 ). راهبرد دوم، مزيت قائل شدن به توضيح ها يا نظرگاه هاي کنشگران يا گروه هاي کم اختيار و کم قدرت است؛ زيرا يکي از عوامل عمده در روابط مبتني بر قدرت نابرابر، ديدگاه هاي سلطه گراني است که هم وقع بيشتري به آنها نهاده شده و هم اشاعه ي بيشتري يافته اند. مزيت قائل شدن به نظرگاه هاي فاقد اختيار، بخشي از طرح رهايي بخش فمينيستي است، اما اين قضيه همچنين با تغيير زاويه ي ديد در فهم و شناخت فرآيندهاي اجتماعي، عامل تعديل کننده ي مهمي براي نظريه هاي جامعه شناختي جريان اصلي فراهم مي کند ( لورد، 1984 ). راهبرد سوم اين است که نظريه پرداز فمينيستي بايد درباره ي مراحلي که طي آنها از دانش برخاسته از نظرگاه يک فرد يا يک گروه به تعميم هاي يک توضيحي جامعه شناختي حرکت مي کند توضيحي ارائه دهد و بايد نسبت به اين قضيه بازتابشگر باشد؛ به اين خاطر که انتقال نوعي عمل معطوف به قدرت است ( پي. کالينز، 1990، 1998؛ دي. اسميت، a1990 ). راهبرد چهارم براي نظريه پرداز اجتماعي تشخيص جايگاه خاصي است که از آن سخن مي گويد و بنابراين تشخيص جانبداري(6)اش ( به تمام معناي کلمه ) و تأثير آن بر نظريه ي ساخته شده است. مطابق با اين راهبرد آخر، لازم است که آن نظرگاهي را که بر مبناي آن ترکيب نظري ارائه شده در اينجا را مي آفرينيم به روشني بيان کنيم. ما از موضع طبقاتي نسبتاً ممتاز انديشمندان اجتماعي دانشگاهي و ساکن در ايالات متحده ي معاصر و همچنين به عنوان زنان مستقر در تلاقي ويژه اي از بردارهاي ستمديدگي و امتياز، که ما را در معرض تجارب نژادپرستي، تبعيض سني(7) و ناهمجنس گرايي قرار مي دهد، مطلب مي نويسيم. ما همچنين بر پايه ي ميراث هاي خانوادگي ناشي از عضويت در گروه هاي نظرگاهي ساخت بندي شده در متن تاريخ سخن مي گوييم که تحت تأثير فقر و پايگاه استعماري شکل گرفته اند. اين درهم آميزي پايگاه کنوني و سابقه ي خانوادگي به منافع و ارزش هاي ما شکل مي بخشد. ترکيبي که در اينجا ارائه مي دهيم، منعکس کننده ي مفهوم نظريه هاي ستمگري درباره ي يک جامعه ي عادلانه است؛ جامعه اي که به همه ي مردم براي مطالبه حقوق بنيادي شان ( نه مطالبه ي امتيازات انحصاري غيرضروري و يا مطالبه ي کمک هايي به عنوان اجر به « مستحق » ) اختيار دهد و به همه ي آنها سهم منصفانه اي از کالاهاي اجتماعي اختصاص دهد؛ از مواد غذايي، پوشاک، مسکن، بهداشت و آموزش گرفته تا عدم هراس از خشونت و ارزيابي مثبت درباره ي خود در رابطه با خصوصيات مربوط به هويت فردي و گروهي يک فرد.
نظم اجتماعي کلان
در اين قسمت و نيز قسمت هاي بعدي، در چهارچوب عرف هاي جاافتاده ي جامعه شناسي در خصوص اصطلاحات و مفهوم سازي عمل کرده و مطالب خود را حول مقوله هاي کلان اجتماعي، خرد اجتماعي و ذهنيت سازمان خواهيم داد؛ گرچه همان گونه که خواهيم ديد، بيشتر نظريه هاي جامعه شناختي فمينيستي نقدي بنيادي درباره ي اين مقوله ها اقامه مي کنند. جامعه شناسي فمينيستي کارش را با بسط مفهوم مارکسيستي توليد اقتصادي به مفهوم بسيار عام تر توليد اجتماعي، يعني توليد تمامي زندگي اجتماعي انسان آغاز مي کند. از نظر فمينيست ها توليد اجتماعي علاوه بر توليد کالاهاي بازاري، چيدمان هايي مانند موارد زير را نيز در بر مي گيرد: سازماندهي کار خانگي که کالاها و خدمات ضروري خانوار را توليد مي کند؛ سازماندهي مسائل جنسي که اميال انساني را الگوبندي و ارضا مي کند؛ سازماندهي تعلق پذيري(8) که نيازهاي احساسي انسان را براي مقبوليت(9)، تأييد، عشق و عزت نفس(10) را الگوبندي و ارضا مي کند؛ سازمان دهي دولت و دين که قوانين و قواعد اجتماع را مي آفرينند؛ و سرانجام سازماندهي سياست، رسانه هاي همگاني و گفتمان دانشگاهي که تعاريف عمومي نهادينه شده اي را درباره ي موقعيت ها ارائه مي کنند.بدين ترتيب، مدل بسط يافته ي مارکسيسم درباره ي روابط بين گروهي در مدل نظريه ي فمينيستي درباره ي سازمان اجتماعي نيز مشهود است. هر يک از اين انواع گوناگون توليد اجتماعي بر چيدمان مبتني هستند که در آن برخي از کنشگران ضمن نظارت بر منابع اساسي آن فعاليت، به عنوان سلطه گران يا « اربابان » ي عمل مي کنند که شرايط توليد را تعيين کرده و از آن سود مي برند. در هر بخش توليدي، توليد به کار زيردستان يا « خدمتکاران » ي متکي است که با نيروهاي شان جهات تحت امر اربابان شان را مي آفرينند، اما استثمار آنها موجب محروميت شان از حاصل کار خودشان يعني از پاداش ها و مطلوبيت هاي آن مي شود. مي بينيم که نظريه ي فمينيستي ارتباط تنگاتنگ بين اربابان و خدمتکاران که ممکن است در کانون فرآيند توليد جاي داشته باشد و گريزناپذيري کار خدمتکاران در خلق و حفظ ضروريات زندگي اجتماعي انسان را بسيار روشن تر از نظريه ي مارکسيستي نشان مي دهد. ممکن است سلطه در چهارچوب روابط دروني استثمار، نه به عنوان اجبار بلکه به عنوان پدرمابي،(11) يعني « ترکيب احساسات مثبت نسبت به گروه با نيت هاي تبعيض آميز نسبت به همان گروه » تعبير شود. پدرمابي به چهره ي هر دو طرف نقاب مي زند، اما شکل روابط سلطه و انقياد را تغيير نمي دهد ( جکمن، 1994: 11 ). توليد اجتماعي در قالب نوعي ساختار چندبعدي سلطه و استثمار اتفاق مي افتد، ساختاري که طبقه، جنسيت، نژاد، جنس، قدرت و دانش را در درون سلسله مراتب هاي همپوشاني از اربابان و کارگران عميقاً درهم تنيده سازمان مي دهد.
مدل فمينيستي قشربندي در توليد اجتماعي، انتقاد مستقيمي به اين پنداره ي ساختي- کارکردي وارد مي کند که جامعه از نظامي از نهادهاي جداگانه تشکيل شده و هرچند که نقش هاي شان مرتبط به هم هستند اما از يکديگر متمايزند. نظريه ي فمينيستي بر اين ادعا است که اين تصوير تعميم پذير نيست، زيرا صرفاً مواضع مسلط و تجارب سلطه گران جامعه- سفيدپوستان، مردان، طبقه بالا و بزرگسالان- را ترسيم مي کند. پژوهش فمينيستي نشان مي دهد که زنان و زيردستان ديگر، زندگي اجتماعي را به صورت نوعي گردش بين نقش هاي تفکيک شده تجريه نمي کنند، بلکه به سبک سنگين کردن نقش ها و ترکيب جهت گيري ها و منافع وابسته به آن نقش ها مي پردازند و از طريق همين ترکيب است که نهادهاي اجتماعي را به همديگر ارتباط مي دهند. در واقع، شايد يکي از شاخصه هاي نظارتي گروه سلطه گر بر موقعيت هاي توليد اين باشد که اعضاي آن مي توانند اين نوع بخش بندي هاي نقشي هدف مند را انجام دهند. اما جامعه شناسي فمينيستي تأکيد مي کند که اين وضعيت به خدمات زيردستانه ي کنشگراني بستگي دارد که نمي توانند زندگي و کنش هاي شان را بخش بندي و از هم تفکيک کنند. به راستي که اگر اين کنشگران زيردست هم مي توانستند يک چنين بخشبندي را به انجام برسانند، کل نظام توليدي در جوامع پيچيده ي صنعتي از هم مي پاشيد. مدل فمينيستي در تقابل با مدل ساختي- کارکردي تأکيد مي کند که تجربه ي زنان درخصوص ادغام نقشي(12) را مي توان به تجربه ي بسياري از گروه هاي زيردست و « خدمتکار » ديگري تعميم داد که با کارشان بافت ظريف زندگي روزمره را به وجود مي آورند. فهمي که اين گروه هاي زيردست از سازمان زندگي اجتماعي دارند ممکن است با فهمي که در نظريه ي ساختي- کارکردي ترسيم شده است، بسيار تفاوت داشته باشد؛ حتي درک آنها از عرصه هاي نهادي مهم نيز ممکن است متفاوت باشد. با اين همه، ديدگاه آنها از موقعيت هايي پديد مي آيد که براي جامعه به همان صورت سازمان يافته ي کنوني اش ضرورت دارند؛ همچنين اين ديدگاه از کاري سرچشمه مي گيرد که در راستاي احساس امنيت اربابان، وجود يک جهان تفکيک شده به نهادهاي مختلف را ممکن مي سازد.
بعلاوه، فمينيسم بر اهميت سلطه ي ايدئولوژيکي در ساختار سلطه ي اجتماعي تأکيد مي ورزد. ايدئولوژي به بافت پيچيده اي از باورهاي مربوط به واقعيت و زندگي اجتماعي گفته مي شود که به صورت دانشي عمومي نهادينه مي شود با چنان تأثيري در سراسر جامعه انتشار مي يابد که براي همه ي گروه هاي اجتماعي به دانش بديهي و مسلمي تبديل مي شود. بنابراين، آنچه که فمينيست ها به عنوان « دانش عمومي درباره ي واقعيت اجتماعي » تلقي مي کنند، فرهنگي چترگستر يا يک نوع محصول اجتماعي مبتني بر توافق همگاني نيست، بلکه بازتابي از منافع و تجارب سلطه گران جامعه و از جمله مشخصه هاي مهم قدرت آنها در جامعه است. آنچه اين ديدگاه را از بيشتر تحليل هاي سنتي مارکسيستي متمايز مي سازد اين است که از نظر فمينيست ها نظارت ايدئولوژيکي يک نوع فرآيندي بنيادي در سلطه است و نظارت سلسله مراتبي بر روي گفتمان و دانش، عنصري اساسي در سلطه ي جامعه اي مي باشد.
در کانون علايق فمينيست ها به نظم کلان اجتماعي، الگوبندي کلان ساختاري ستمگري جنسيتي قرار دارد. نظريه پردازان فمينيستي استدلال مي کنند که بدن هاي زنان يک نوع منبع ضروري براي توليد و بازتوليد اجتماعي به شمار مي آيند و بنابراين به مکاني براي استثمار و نظارت تبديل مي شود. ستمگري جنسيتي به واسطه ي يک نوع نظام ايدئولوژيکي دانش نهادينه شده بازتوليد مي شود، همان نظامي که منعکس کننده ي منافع و تجارب مردان است. از جمله کارکردهاي اين ايدئولوژي جنسيتي، تشخيص مردان به عنوان حاملان اقتدار اجتماعي- فرهنگي، واگذاري حق سلطه به نقش مردانه و اختصاص وظيفه ي خدمت رساني به نقش زنانه در همه ي ابعاد توليد اجتماعي است. ايدئولوژي جنسيتي، زنان را به منزله ي اشيايي براي تمايلات مردان قلمداد مي کند و ارزش اجتماعي آنها را بر مبناي بدن هاي شان تعيين مي کند، يعني ارزش زنان به اين بستگي دارد که تا چه اندازه بدن هاي شان را براي استثمار مردان متناسب ساخته اند. ايدئولوژي جنسيتي همچنين به شيوه هاي زير، فعاليت هاي توليدي زنان را به طور نظام مند تحريف و کم ارزش مي سازد: (1) بي اهميت جلوه دادن برخي از فعاليت هاي زنان مانند خانه داري؛ (2) آرماني ساختن برخي از فعاليت هاي ديگر مانند مادريت، تا حدي که ديگر قابل تشخيص نباشد؛ و (3) نامرئي ساختن فعاليت هاي اساسي ديگر، مثلاً خدمات حياتي و چندگانه ي زنان در توليد کالاهاي بازاري. اين فرآيندهاي ايدئولوژيکي ممکن است به توليد کلان ساختاري هر نوع تابعيت اجتماعي تعميم داده شود.
گرچه سرمايه داري و پدرسالاري به لحاظ تحليلي اشکال متمايزي از سلطه هستند، اما به طرق گوناگون يکديگر را تقويت مي کنند. براي مثال، سازماندهي توليد در قالب حوزه هاي عمومي و خصوصي و جنسيتي کردن اين حوزه ها براي هر دو نظام سلطه سودمند است. سرمايه داري از اين جهت از کار زنان سود مي برد که زنان بدون هيچ گونه هزينه ي بالايي کارگر را در حوزه ي خصوصي بازتوليد مي کنند؛ بعلاوه، مسئوليت زنان در حوزه ي خصوصي باعث به حاشيه رانده شدن آنها مي شود و البته همواره به صورت ذخيره اي مناسب براي کار ارزان و عاملي براي پايين نگه داشتن دستمزدها باقي مي مانند. در عين حال، پدرسالاري نيز از استثمار کارگران زن بهره مي برد؛ زيرا اين قضيه موجب وابسته ماندن زن به مرد مي شود. مشکل زنان در حوزه ي عمومي اين است که هرجا استخدام « خوب » در دسترس باشد، ابتدا به مردان تعلق مي گيرد. تجارب زنان درباره ي آزار جنسي در محيط هاي کار و مورد مزاحمت قرار گرفتن در مکانهاي عمومي، حوادثي تصادفي و جزئي نيستند، بلکه نمونه هايي از آن رابطه ي معطوف به قدرتي هستند که به نظام پدرسالاري در حراست از مرزهاي سرمايه کمک مي کنند. اين تقسيم بندي با « نژادي کردن » و « سني کردن »(13) و نيز جنسيتي ساختن حوزه هاي خصوصي و عمومي پيچيده تر مي شود.
نظم اجتماعي خرد
جامعه شناسي فمينيستي در سطح خرد کنش متقابلي ( مانند برخي ديگر از ديدگاه هاي جامعه شناختي خرد ) بر اين قضيه تأکيد مي ورزد که افراد در پيگيري طرح هاي عيني يا معاني ميان ذهني شان چگونه يکديگر را لحاظ مي کنند. نظريه ي جامعه شناختي فمينيستي استدلال مي کند که مدل هاي رايج کنش متقابل ( رفتارگرايي اجتماعي و تعريف گرايي اجتماعي؛ رجوع کنيد به فصل پيوست ) ممکن است اين قضيه را به تصوير بکشند که چگونه افراد هم ارز در مقوله هاي کلان ساختاري اعطا کننده ي قدرت( 14)، معاني را مي آفرينند و ضمن تعقيب طرح هاي مشترک با يکديگر رابطه برقرار مي کنند؛ و همچنين اين قضيه که سلطه گران ساختاري چگونه کنش متقابل با هم ارزها و زيردستان را تجربه مي کنند. اما نظريه ي فمينيستي خاطر نشان مي سازد که گرچه کنشگران از نظر ساختاري نابرابر نيز با يکديگر به کنش متقابل مي پردازند، ولي ويژگي هاي بسياري به جز آن مواردي که در مدل هاي متعارف پيشنهاد شده اند، براي همکاري اين کنشگران نابرابر مي توان نام برد: اين نوع کنش واکنشي(15) است نه هدف مند، مقررات مداومي درباره ي تفاوت هاي قدرت وضع مي شود، در اين نوع کنش متقابل معناي بسياري از فعاليت ها مبهم يا نامعلوم است، دستيابي به وضعيت هايي که خلق معاني مشترک در آن وضعيت ها احتمال بيشتري دارد همواره ميسر نيست.بخش زيادي از جامعه شناسي خرد جريان اصلي، مدلي از انسان هاي هدف مند ارائه مي دهد که برابر با انسانها هدف هايي را براي خود برمي گزينند و در قالب مسيرهاي خطي کنشي، آن هدف ها را پي مي گيرند و در ضمن مي کوشند ( به طور فردي يا جمعي ) ابزار را با اهداف پيوند دهند. در مقابل، پژوهش هاي فمينيستي در وهله ي اول نشان مي دهند که زندگي زنان از ساختمان ذهني اتفاقي (16) برخوردار است، به گونه اي که زنان خود را در برنامه هايي گرفتار مي بينند که در نتيجه ي رويدادهاي ازدواج، شرايط کاري شوهر، تأثيرپذيري پيش بيني ناپذير کودکان بر طرح و نقشه هاي زندگي، طلاق، بيوه گي و ناپايداري بيشتر مشاغل دستمزدي زنان، پيوسته در نوسان و تغيير و تحول هستند. دوم اينکه، زنان در فعاليت هاي روزمره ي شان در مي يابند که در تعقيب مرحله به مرحله ي هدف هاي خاص خودشان نيستند و بيشتر به نيازها و تقاضاهاي ديگران واکنش نشان مي دهند. اين درون مايه از تحليل همزيستي احساسي و رابطه اي بين مادران و دختران و از طريق توصيف گروه هاي بازي زنانه که شديداً خصلت رابطه اي دارند، به تحليل هاي زنان در مشاغل نوعاً زنانه اي چون معلمي، پرستاري، منشي گري، متصدي پذيرش و کمک هاي دفتري و نيز به تحليل توضيح هايي که زنان در نقش هاي شان به عنوان همسران، مادران و هماهنگ کنندگان اجتماعي و خويشاوندي ارائه مي دهند، توسعه پيدا کرده است. « واکنشي » ناميدن فعاليت هاي زنان به اين معنا نيست که آنها صرفاً واکنشگران انفعالي هستند. ما در اينجا زنان را به عنوان موجوداتي تصور مي کنيم که نه در پي هدف هاي خاص خودشان، بلکه در جهت مراقبت، هماهنگي، تسهيل و تعديل آرزوها، کنش ها و خواسته هاي ديگران عمل مي کنند. بدين سان، پژوهش هاي فمينيستي به جاي مدل مرسوم جامعه شناسي خرد درباره ي کنشگران هدف مند، مدلي از کنشگران ارائه مي دهند که در زندگي روزمره ي شان، خود را در مرکز بافت گسترده اي از کنش هاي ديگران مي يابند و در درازمدت در مي يابند که ناچارند که به اجبار نيروهاي خارجي که نه قابل پيش بيني هستند و نه قابل کنترل، يکي از اين موقعيت ها را براي کنش انتخاب کنند.
فرض نظريه ي اجتماعي خرد متعارف بر اين است که فشارهاي موجود در موقعيت هاي کنش متقابلي نسبت به همکاري و ساخت بندي معنا آن چنان زياد است که کنشگران ضمن ناديده گرفتن ملاحظات ساختاري کلان، در جهت سازگاري با يکديگر گام برمي دارند و چنين وانمود مي کنند که در شرايط برابري به کنش متقابل مي پردازند. پژوهش هاي فمينيستي درباره ي کنش هاي متقابل بين زنان و مردان در تضاد با اين عقيده نشان مي دهند که اين کنش هاي متقابل اجتماعي تحت تأثير زمينه ي کلان- ساختاري شان الگوبندي مي شوند. زنان در فعاليت هاي روزمره ي شان از اين واقعيت تأثير مي پذيرند که به لحاظ ساختاري زيردست مرداني اند که با آنها در قالب همباشي هاي اتفاقي، (17) معاشقه،(18) زناشويي، خانواده و کار دستمزدي به کنش متقابل مي پردازند. با وجود چنين الگوهاي ساختاري که شايع ترين آن نهاد جنسيت است هيچ گونه سلطه يا برابري ميان فردي که زنان به گونه ي فردي بتوانند در چهارچوب اين فرآيند کنش متقابل به دست آورند، قابل حصول نيست. الگوبندي کلان ساختاري نابرابري جنسيتي، در تمام کنش هاي متقابل بين زنان و مردان به صورت بسيار پيچيده اي ساخته و پرداخته شده است و نه تنها بر تقسيم کار گسترده ي آن- که طرح ها را تنظيم و به اجرا مي گذارد- بلکه بر جزئيات فرآيندي شان نيز تأثير مي گذارند. اين قضيه، تصويب پي در پي اقتدار و تفاوت را در عرف هاي نشست و برخاست، اشکال خطاب قرار دادن و گفتگو، تو چشم هم نگاه کردن و نظارت بر فضا و زمان را نشان مي دهد. اين وضعيت نابرابرانه در موقعيت هاي کنش متقابلي با ورود عواملي مانند نژاد و طبقه به چهارچوب تحليلي فمينيسم شديدتر و پيچيده تر هم مي شود.
تعريف گرايان اجتماعي فرض را بر آن مي گيرند که يکي از طرح هاي جاري در کنش متقابل اجتماعي، ساخت بندي معاني مشترک است. اما فمينيست ها استدلال مي کنند که اين فرض اساساً بايد با اين واقعيت تعديل گردد که کنش هاي متقابل خرد در بستر ساختارهاي کلان قدرت و ايدئولوژي انجام مي گيرند و همين ساختارها هستند که بر آنها حکم مي رانند. اين ساختارها، معناهايي را که به فعاليت هاي جاي در کنش متقابل نسبت داده مي شوند، الگوبندي مي کنند. اين احتمال در مورد مردان بيشتر مي رود که آنها به عنوان سلطه گران در کنش متقابل با زنان، معناهايي را به فعاليت زنان نسبت دهند که از ساختار کلان ايدئولوژي جنسيتي سرچشمه گرفته اند، تا اينکه در تفسير فعاليت زنان، با بينشي باز عمل کرده و يا از هرگونه سنخ بندي سطح کلان ديگري استفاده کنند. خود زنان نيز گرفتار همين نوع تفسير ايدئولوژيکي از تجربه ي شان هستند و در کشاکشي ديالکتيکي، اين ايدئولوژي را با واقعيت زندگي هاي شان متعادل مي سازند. از خلال اين کشاکش حجم پرشماري از معاني پديد مي آيند. تعريف گرايان اجتماعي فرض را بر اين مي گيرند که کنشگران در نتيجه ي ارتباط صميمانه و طولاني مدت با يکديگر، ديدگاه يا نظام ادراکي مشترکي را مي آفرينند. اما تحقيقات فمينيست ها درباره ي زناشويي که ممکن است صميمانه ترين و طولاني ترين رابطه ي همباشي بين زن و مرد باشد، نشان مي دهند که زن و شوهر، به همان دلايلي که ذکر شد، هم چنان نسبت به يکديگر بيگانه باقي مي مانند و در دنياهاي معنايي جداگانه اي سير مي کنند. اين « بيگانگي » ممکن است براي مردان سلطه گر در راستاي اعمال نظارت موثرشان در مقايسه با زنان زيردستي که بايستي با معاني سلطه گران آشنايي داشته باشند، بيشتر باشد. ( دي. اسميت، 1979 )
يک نوع روحيه ي مردم سالارانه(19) بر توصيف هاي تعريف گرايان اجتماعي و رفتارگرايان اجتماعي از کنش متقابل، حاکم است. مدل هاي متعارف به طور تلويحي به اين نکته اشاره دارند که انسانها در انتخاب محيط هاي کنش متقابلي تا حد زيادي از فرصت و آزادي برابري برخوردارند. اما تحقيقات فمينيست ها نشان مي دهند که کنش هاي متقابلي که زنان در خلال آنها بيشترين آزادي را براي ساختن معاني ترسيم کننده ي تجارب زندگي شان دارند همان کنش هايي هستند که آنها در رابطه و ارتباط با زنان واقع شده در موقعيت هاي همسان اتفاق مي افتند. بعلاوه، اين همباشيها به خاطر حمايت عملي، احساسي و تأييد معنايي(20)شان مي توانند عميقاً براي زنان جذابيت داشته باشند. با وجود اين، زنان نمي توانند آزادانه و به اختيار خود در اين محيط ها قرار گيرند. قوانين، سلطه ي کنش متقابلي و ايدئولوژي، اين انتخاب همباشي ها را محدود تحقير مي کنند، به طوري که حتي خود زنان نيز به تدريج در مورد جاذبه هاي آن دچار ترديد مي شوند. در چنين شرايطي اين همباشي نه يک انتخاب باز و آزاد، بلکه يک نوع عرصه ي زيرزميني، محدود و غيرعلني براي ايجاد رابطه و معنا است.
نهايتاً اين که، يک تحليل فمينيستي درباره ي عملکردهاي کنش متقابلي ممکن است بر تفاوت هايي بين مردان و زنان تأکيد ورزد که برحسب ساختارهاي عميق رواني قابل تبيين هستند. تربيت مردانه به تفرد(21) و به طرد زنان ارج مي نهد به طوري که برداشت مردان در سنين اوليه بر اين فرض استوار مي شود که برتري مردان به خاطر فاصله گرفتن آنها از رفتار زنانه است. در حالي که زنان ياد مي گيرند که يکي از وظايف زن در قبال مرد و زنان ديگر تشخيص ذهنيت طرف مقابل از طريق ژست هاي کنش متقابلي است؛ ژست هايي همچون توجه نمودن به طرف مقابل، تحسين کنش هاي انجام گرفته و به کارگيري ژست هايي همچون توجه نمودن به طرف مقابل، تحسين کنش هاي انجام گرفته و به کارگيري ژست هايي که نشان دهنده ي رضايت و توجه است. اين رفتارها نه تنها بر کنش هاي متقابل بين دو جنس، بلکه بر کنش هاي متقابل درون گروه هاي يک جنس نيز حکمفرما است. زنان مکرراً در برابر ديگران حالت واکنشي تر به خود مي گيرند و نيازها و تمايلات آنها را هرچه بيشتر مدنظر قرار مي دهند. در مقابل، مردان بيشتر بر مبناي حق و تکليف مبتني بر جداسازي شان و در جهت تکميل طرح هاي فردي خودشان عمل مي کنند و همواره چنين احساسي مي کنند که واکنشي بودن آنها در برابر ديگران حاکي از سخاوت مندي آنهاست نه بخشي از رفتاري که در کنش متقابل از آنها انتظار مي رود.
ذهنيت ( شناساگري )(22)
بيشتر نظريه هاي جامعه شناسي، سطح ذهني تجربه اي اجتماعي را تحت عنوان کنش اجتماعي خرد ( ذهنيت خرد ) و يا به عنوان « فرهنگ » يا « ايدئولوژي » در سطح کلان قرار مي دهند ( رجوع کنيد به فصل 10 و پيوست ). با وجود اين، جامعه شناسي فمينيستي بر اين نکته پافشاري مي کند که تفسير فردي کنشگر از اهداف و روابط را بايستي در سطح مجزايي بررسي کرد. اين پافشاري مانند بيشتر جنبه هاي جامعه شناسي فمينيستي، از بررسي زندگي هاي زنان سرچشمه مي گيرد و به نظر مي رسد که براي بررسي زندگي هاي همه ي زيردستان قابل کاربرد است. زنان به عنوان زيردستان از متمايز بودن تجربه ي ذهني شان آگاه هستند. زيرا تجربه خاص آنها با تعريف هاي فرهنگي متداول و جاافتاده ي مبتني بر کنش متقابل خرد در تضاد هستند. هنگامي که جامعه شناسان سطح ذهني تجربه را که معمولاً به عنوان بخشي از نظم اجتماعي خرد تلقي مي شود، مورد بررسي قرار مي دهند، بر چهار قضيه ي عمده تأکيد مي ورزند: (1) ايفاي نقش ديگري و دانش درباره ي آن؛ (2) فرآيند دروني شدن هنجارهاي اجتماع؛ (3) ماهيت خود به عنوان کنشگر اجتماعي؛ و (4) ماهيت آگاهي از زندگي روزمره. در اين قسمت، تز فمينيستي را در مورد هر يک از اين قضايا بررسي مي کنيم.مدل جامعه شناختي متعارف درباره ي ذهنيت ( به همان شکلي که در نظريه هاي ميد،[ رجوع کنيد به فصل 6 ] و شوتز تصريح شده است ) فرض را بر اين مي گيرد که کنشگر اجتماعي در خلال ايفاي نقش ياد مي گيرد که خود را از چشم ديگراني ببيند که کم و بيش شبيه خودش هستند. اما جامعه شناسي فمينيستي نشان مي دهد که زنان طوري اجتماعي مي شوند که خودشان را از چشم مردان ببينند. زنان حتي هنگامي که ديگران مهم شان زن هستند، آن چنان اجتماعي شده اند که باز هم در مورد خود و زنان ديگر نظر مردان را جويا مي شوند. تجربه ي زنان در مورد يادگيري ايفاي نقش، تحت تأثير اين واقعيت شکل مي گيرد که آنها برخلاف مردان، بايد ايفاي نقش ديگري اصيل(23) را ياد بگيرند، نه صرفاً يک ديگري اجتماعي که مانند خودشان باشد. ديگري براي زنان، يک هويت مردانه و بيگانه است. اما ديگري براي مردان، در درجه ي نخست، مردان ديگري اند که در صفت جنسيتي همسان هستند و فرهنگ براي همين صفت آنها اهميت بالاتري قائل است. نظريه ي فمينيستي بر اين قضيه تأکيد مي کند که اين صورت بندي در زندگي هاي فردي، به واسطه ي تلاقي بردارهاي ستمديدگي و امتياز پيچيده تر مي شود.
ايفاي نقش معمولاً زماني به اوج خود مي رسد که کنشگر اجتماعي از طريق يادگيري ايفاي نقش « ديگري تعميم يافته »(24) هنجارهاي اجتماعي را در خود دروني مي کند؛ ديگري تعميم يافته مفهومي است که کنشگر آن از روي ملغمه اي از تجربه هاي سطح خرد و سطح کلاني که به زندگي اجتماعي آن کنشگر شکل مي دهند، به طور ذهني مي آفريند. به کارگيري مفهوم ديگري منحصر به فرد(25) نشان مي دهد که جامعه شناسان خرد، اين ديگري تعميم يافته ي تخيلي را به عنوان جلوهي منحصر به فرد، به هم پيوسته و منسجمي از انتظارات جامعه تلقي مي کند. اما فمينيست ها استدلال مي کنند که در يک فرهنگ پدرسالارانه ي مردسلطه، ديگري تعميم يافته مجموعه اي از هنجارهاي اجتماعي مردسلطه اي را آشکار مي سازد که زنان را وادار مي سازند تا خودشان را « کمتر از » يا « نابرابر با » مردان تصور کنند. به همان اندازه اي که يک زن در ادراک ديگري تعميم يافته اي که برداشت هاي مسلط اجتماع را منعکس مي سازد موفقيت به دست مي آورد، احتمال دستيابي به اعتماد به نفس و خوديابي( 26)اش را از بين مي برد. زيردستان مجبورند بين دنيايي که يک ديگري تعميم يافته ي سلطه گر يا يک نظام معنايي سلطه گر بر آن حکم مي راند و دنياي « گروه هاي خانگي »، که برداشت ها و ديگري هاي تعميم يافته ي جايگزين ارائه مي دهد، در نوسان باشند. آگاهي نسبت به اين امر که ديگري هاي تعميم يافته ي متعددي امکان موجوديت دارند براي فهم پيچيدگي بالقوه ي داشتن يا بودن يک خود بسيار مهم است.
جامعه شناسان خرد، بر اين تصور هستند که کنشگر اجتماعي جهان روزمره را طوري تصوير مي کند که با منافع خاص او مطابقت داشته باشد. اما جامعه شناسان فمينيست استدلال مي کنند که زنان خود را چنان مقيد به پايگاه زنانه ي شان مي يابند که تصور فرافکني طرح هاي شخصي شان به جهان، مگر به صورت نظري، بي معنا مي شود. بعلاوه، زنان نمي توانند زيست جهان را طوري تصوير کنند که با منافع خاص آنها سازگار باشد. آنها با توجه به اجتماعي شدن خاص شان، زيست جهان را به عنوان مکاني مي انگارند که فرد در آن بايد بين انواع منافع کنشگران ديگر تعادل برقرار کند زنان نمي توانند مثل مردان عرصه هاي مکاني خاص شان را به دور از دخالت عوامل خارجي تحت نظارت داشته باشند. به همين سان، ادراک زنان از زمان به ندرت از الگوي ساده ي « اول از همه » برخوردار است، چرا که آنها در زندگي بيشتر بايد در جهت تعادل منافع و طرح هاي ديگران عمل کنند. بنابراين، زنان برنامه ريزي ها و کنش هاي شان را با توجه به انواع منافع خاص خودشان و منافع ديگران تدوين مي کنند و ممکن است بيشتر در جهت همکاري عمل کنند تا سلطه؛ و ممکن است تجارب مستمرشان درباره ي تعادل نقش را نه به منزله ي تضادهاي نقشي، بلکه به عنوان واکنش مناسب تري نسبت به تفکيک نقشي براي زندگي اجتماعي تجربه کنند.
جامعه شناسان فمينيست، فرض آگاهي واحد درباره ي زندگي روزمره را که جامعه شناسان خرد سنتي معمولاً اتخاذ مي کنند، مورد ارزيابي انتقادي قرار داده اند. جامعه شناسان فمينيست بر اين نکته تأکيد مي کنند که شايع ترين ويژگي سبک شناختي زنان در فهم زندگي روزمره « آگاهي دوپاره »(27) است؛ اين آگاهي دوپاره ي زنان در امتداد « خط لغزش »(28) بين تجربه ي شخصي، زنده و انديشيده ي آنها و نمونه هاي جاافتاده ي موجود در خزانه ي اجتماعي دانش براي توصيف آن تجربه توسعه مي يابد ( دي. اسميت، 1979، 1987 ). بدين سان، زندگي روزمره ي زيردستان به دو واقعيت تقسيم مي شود: واقعيت تجربه ي واقعي، زنده و انديشيده و واقعيت سنخ بندي هاي اجتماعي(29). زنان که غالباً مي دانند تجربه ي شخصي شان با تجربه ي مرداني که به لحاظ فرهنگي بر زنان تسلط دارند و با همين وضعيت با آنها به کنش متقابل مي پردازند، متفاوت است، کمتر احتمال دارد که به وجود يک ذهنيت مشترک تظاهر کنند. زنان به عنوان موجودات اجتماعي و زيستي که فعاليت هاي شان در قالب زمان پدرسالارانه به درستي تنظيم نشده است، به تمايز بين زمان به عنوان تجربه ي زنده و زمان به عنوان يک مأموريت اجتماعي، بهتر واقف اند. شايد اينجا همان نقطه اي باشد که جامعه شناسي فمينيستي ذهنيت، کارش را آغاز مي کند: انسان ها چگونه مي توانند به حيات خود ادامه دهند در شرايطي که تجربه ي شخصي شان با سنخ بندي هاي اجتماعي جاافتاده ي آن تجربه سازگار نيست؟ ما مي دانيم که برخي از انسانها با اجتناب از بازتابش هاي مداوم، برخي ديگر از طريق برقراري مجموعه اي از سنخ هاي شخصي خاص خودشان براي ادراک تجربه ي خاص خودشان و برخي ديگر هم با انکار اعتبار تجربه ي خاص خودشان، به حيات خود ادامه مي دهند.
آنچه که در اينجا راجع به ذهنيت زنان گفتيم، ممکن است در مورد ذهنيت همه ي زيردستان صادق باشد. تجربه ي زيردستان درباره ي ايفاي نقش در نتيجه آگاهي شان از اين امر پيچيده مي شود که مجبورند انتظارات يک ديگري را که در نتيجه ي تفاوت هاي مبتني بر قدرت با آنها بيگانه اند، ياد بگيرند. آنها بايستي نه با يک ديگري تعميم يافته، بلکه با ديگري هاي تعميم يافته ي بسياري چه در فرهنگ گروه قدرت مند و چه در خرده فرهنگهاي گوناگون کم قدرت ها و بي قدرت ها ارتباط برقرار کنند. آنها خودشان را به عنوان کنشگران اجتماعي هدف مندي که بتوانند مسير خاص خودشان را در زندگي ترسيم کنند نمي انگارند، هرچند که بويژه در چهارچوب طرز فکر آمريکايي، پيوسته در گوش شان خوانده مي شود که مي توانند چنين کاري را انجام دهند. از همه مهمتر اينکه، آنها با يک نوع آگاهي دوپاره زندگي روزمره ي شان را سپري مي کنند؛ يعني احساس مي کنند که در خط لغزش بين تجارب زنده ي شخصي شان و آنچه که فرهنگ مسلط به عنوان واقعيت اجتماعي به آنها مي نماياند، زندگي مي کنند.
هر آنچه در اين قسمت به بحث کشيده شد، با فرض يک شناساي يکپارچه(30) مطرح شد؛ يعني به صورت يک زن يا مرد. فردي با نوعي آگاهي منسجم و پيوسته و يک نوع برداشت از خود. شناساي يکپارچه از اين جهت براي نظريه ي فمينيستي مهم است که اين نوع شناسا رنج و ستمگري را تجربه مي کند، قضاوت هاي ارزشي مي آفريند و سپس در برابر جهان ايستادگي مي کند و يا آن را مي پذيرد؛ بدين سان، شناساي يکپارچه عامل اساسي دگرگوني اجتماعي است. با وجود اين بحث ما درباره ي ذهنيت پرسش هايي را در رابطه با چگونگي يکپارچه شدن اين شناسا مطرح مي سازد. شناسايي که ديگري تعميم يافته اش حقيقتاً « ديگري » يا « بيگانه » است با مشکلاتي روبرو مي شود؛ او نه يک ديگري تعميم يافته، بلکه ديگري هاي تعميم يافته ي بسياري را تجربه مي کند و بنابراين آگاهي اش دوپاره مي شود و « خود » او در رابطه با قابليتش براي تحول و دگرگوني ممکن است بيشتر به عنوان يک فرآيند تلقي شود تا يک محصول. همه ي اين گرايش ها نسبت به فهم « خود » به عنوان خود چندپاره(31) تا به عنوان خود يکپارچه در نظريه پردازي فمينيستي « خود » جايگاه مهمي دارد؛ در واقع اين گرايش ها در کانون عقايد فمينيستي مربوط به مقاومت و دگرگوني قرار دارد. اين نوع برداشت از تجزيه و پاره پاره شدن در نقدهاي پس مدرنيستي فمينيستي ( که پيش تر در همين فصل مطرح شدند ) حتي شديدتر هم مي شود؛ موضعي نظري که پرسش هايي را درباره ي احتمال آفرينش « يک نوع شناسا يا آگاهي يکپارچه » مطرح مي کند. اگر يک خود يا هر خودي، از روزي به روز ديگر يا حتي از لحظه اي به لحظه ي ديگر در معرض تغيير باشد، اگر ما مي توانيم از « خودم نبودن » صحبت کنيم، پس چه مبنايي براي تثبيت يک خود وجود دارد؟ با اين حال، منتقدان فمينيستي پس مدرنيسم با انتخاب تجربه ي زنان در زندگي روزمره به اين قضيه واکنش نشان مي دهند؛ هنگامي که زنان در زندگي روزمره ي شان مي گويند « خودم نبودم » يا « دست خودم نبود »، در واقع به وجد يک خود ثابت تظاهر مي کنند و براساس همان خود گام برمي دارند و حتي از آگاهي « خود » ثابت شان نسبت به آن حرکت صحبت مي کنند.
پينوشتها:
1. Total.
2. Feminist standpoint epistemology.
3. Social collectivity.
4. Account.
5. Webbed Accounts.
6. Partiality.
7. Ageism.
8. Intimacy.
9. Acceptance.
10. Self-esteem.
11. Paternalism.
12. Role-merging.
13. Race-ing and age-ing.
14. Power-conferring.
15. Responsive.
16. Incidentalism.
17. Casual associations.
18. Courtship.
19. Democratic ethos.
20. Meaning- affirming.
21. Individuation.
22. Subjectivity.
23. Genuine other.
24. Generalized other.
25. Singular other.
26. Self-exploration.
27. Bifurcated consciousness.
28. Line of fault.
29. Social typifications.
30. Unified subject.
31. Fragmented.
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}